اوج

زیادی زمینی شدیم. بدجوری چسبیدیم به زمین. داریم پرواز رو فراموش میکنیم،کم کم داره یادمون میره که میتونیم اوج بگیریم و همه چیز رو از اون بالا ببینیم. زمین تنگه، جای پر زدن نداره. بالهات باز نمیشن یعنی جا ندارن که باز بشن. اگه پرواز رو فراموش کنیم، ترسو میشیم.نگران میشیم.اگه بتونیم پر بزنیم و اوج بگیریم، میتونیم زندگی رو از اون بالا ببینیم و ببینیم که اینقدرها هم بزرگ و جدی نیست. باید بالها رو تکاند و هر چیزی که به اونها چسبیده و سنگینشون کرده رو انداخت و سبکشون کرد برای پرواز سبکتر.چه خوب میشه اگه بتونیم بعضی وقتها که دلمون از زمین و زمینی ها میگیره، سرمون رو بالا بگیریم و آبی بی انتها رو نفس بکشیم و ریه هامون ، و تمام فرو رفتگیهای روحمون رو از قدرت بیدریغش پر کنیم و به یاد بیاریم که توانایی پرواز داریم و میتونیم اوج بگیریم.پر بزنیم و یه سری به اون بالاها بزنیم.یه چند وقتی از این زمین تنگ و تاریک دور بشیم، یه نفسی تازه کنیم، یه انرزی بگیریم، یه کمی تازه بشیم ، تا دفعه دیگه که دوباره بالهامون از پر نزدن خواب برن و هوای پرواز کنیم. آبی بی انتها رو فراموش نکنیم که اگه فراموش کنیم، پرواز رو از یاد بردیم و اگه پرواز رو از یاد ببریم، روی این زمین میپوسیم و نابود میشیم.مواظب بالهامون باشیم و یادمون باشه که همین بالها که ما رو به این زمین آوردن،میتونن دوباره ما رو به اون بالاها ببرن....

دلتنگی

سکوت کار آدمای بزرگه، بشنوی و هیچی نگی وقتی که میدونی کی هستی و کجا قرار داری.

همه میدونن الا اون که باید حتما بدونه.شاید اطمینان به جایگاهی که درش قرار داری این سکوت رو برات آسونتر میکنه و دیگه اینکه مطمن هستی که طرف اینقدر حقیره که همه این فریادها و توهین هایی که به تو میکنه از فرط استیصاله و در واقع داره میگه که چقدر خالی و بی ظرفیته.

خب همینه دیگه.هر کسی به زبونی که بلده حرف میزنه. داد زدن کار کسانیه که بلد نیستند مثل آدم حرف بزنن و حرف بشنون و سعی میکنن که  حقارتشون رو پشت فریادشون قایم کنن.

از هر فرصتی استفاده میکنه که  به یادت بیاره که چقدر حقیر و دور از منطقه، و برای این کار سعی میکنه که به تو بگه که هیچی نیستی، هیچی نمیدونی و از همه مسخره تر اینکه بدون اون تو هیچ کاری نمیتونی بکنی و کاملا فلجی. آخ که حماقت هم حدی داره. ولی با هر تجربه این چنینی تو در خودت احساس قدرت بیشتری میکنی و بیشتر به قابلیت های خودت پی میبری و نتیجه ای کاملا متفاوت از اون چیزی که اون میخواد، میگیری و این کلی انرزی مثبت بهت میده.

خب البته این وسط یه چیزی هم هست که تو رو میگزه و اون این سواله که پس چرا اینطور؟

جوابشو تو نمیدونی یا شاید هنوز نمیدونی ولی مطمن هستی که یه روزی یه جوابی یک جایی براش پیدا میکنی. فعلا باید قوی باشی که خیلی کار داری و وقت برای این بازی های احمقانه نداری.هدفت و تعهدت به انجام اون هدف در اولویت قرار داره و هر چیزی که بخواد خدشه ای در به مقصد رسوندن این منظور انجام بده ، باید نباشه.

میرسه روزی که پاداش همه این صبر و تحمل هات رو میگیری و همه این خستگی ها یکجا از جسم و روحت به در میره. حالا میبینی....

یادداشت

       چند روز پیش یک دوست نادیده از دوباره نوشتن گفت و شوق نوشتن رو دوباره به جان من انداخت.گشتم و گشتم تا باز سر از اینجا درآوردم. وقتی نوشتن برات مثل یک قسمت از وجودت میشه، ننوشتن معنی گم شدن اون قسمت رو میده که اصلا حس خوبی نیست. یه جورایی انگار به خودت بدهکاری. متاسفانه با عوض شدن بعضی شرایط، اولویت ها هم عوض میشن به این ترتیب که دیگه یا اولویت نیستند یا فقط قسمتی از یک اولویت بزرگتر هستند.

نوشتن همیشه برای من یک اولویت بوده و هرگز نفهمیدم کی و کجا تبدیل به زیر مجموعه ای از یک اولویت بزرگتر شد. به هر حال دلم میخواد دوباره بنویسم اگر نه هر روز، لااقل بیشتر وقتها. از دلمشغولیها تا هذیانهای پراکنده ذهنم ، از هر آنچه که نوشتن میطلبد.....

باشد که موجب آرامش این روان ناآرام گردد.